بوی بهشت
نام شفا يافته : معصومه منصوري .
اهل : اصفهان .
نوع بيماري : سرطان
چشمانش را بسته بود . اما تابش نور را در پشت پلكهاي بسته اش حس مي كرد . نور هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد و رنگها و شكلهای متغيری را در پشت پلكهاي بسته او پديد مي آورد .زرد ....آبي .....بنفش .....قرمز.....و.......
بيداربود. همه چيز را مي فهميد . همه صداها را می شنید . بوي خوشي به مشامش آمد. بوي گل بود. بوي بهشت .
صدايي را شنید که او را بنام خواند. صدايي كه زمينی نبود . الهي بود . آسماني بود .
چشمانش را گشود. نور تندي در نگاهش درخشید . بي اختيار دستها را در برابر چشمانش گرفت , پلكهايش را روي هم فشرد و صورتش را برگرداند. صدا دوباره بگوش رسيد :
- برخيز معصومه . برايت مهمان آمده است .
معصومه هاج و واج به سمت صدا برگشت . صدا از ميان انوار طلايي و زرين نور شنيده مي شد , صدا دوباره او را مخاطب قرار داد و گفت:
- مگر به شفا خواهي نيامده اي ؟ اينك امام تو به ديدنت آمده اند . برخيز و آماده استقبال از ایشان شو .
معصومه از جا برخاست . نور همچنان تند و گرم مي تابيد . عرق بر سر و صورت معصومه نشسته بود . بي مهابا علی اكبر را صدا زد :
- علي اكبر... هي علي اكبر....
علي اكبر در جايش غلتي خورد , اما بيدارنشد . معصومه دوباره او را تكانی داد و صدا زد :
- پاشو علي اكبر... چادرم را بده ... ميهمان داريم .
اما خواب علي اكبر سنگينتر از آن بود كه با تكانهاي معصومه بيدار شود .
معصومه خودش دست به كار شد . چادرش را به سركشيد . خانه را مرتب كرد و به انتظار آمدن امام نشست . چه انتظار زيبايي .
آيا او امامش را خواهد ديد ؟ آيا مي تواند شفايش را از امام(ع) بگيرد ؟
شادي تا عمق جانش نفوذ كرده بود . هر لحظه انتظار دل انگيزتر از لحظه قبل می شد . به وجد آمده بود . از خوشحالی در پوست خود نمي گنجيد . ناگهان صدای در آمد . معصومه نگاهش را به سمت صدا چرخاند و همه وجودش مگاه شد . در به آرامی باز شد و نور سبزي به داخل اتاق تابيد . معصومه از جا برخاست و به سمت نور دوید .
- خوش آمدید آقا . خانه ام را از وجودتان نور باران شد. قدم به دیده ام گذاشتید.
همان صدایی که قبلا شنیده بود , دوباره او را مخاطب قرار داد :
- امام تو را به اربعين جدشان حسين (ع) شفا دادند .
معصومه احساس كرد براي لحظه اي روح از جانش خارج شد . گويي درد از تمامی اندامش بیرون رفته بود . ديگر هيچ دردي را احساس نمي كرد .ناباورانه به سوي در دويد . دستگيره در را فشرد . در قفل بود . به سوي پنجره شتافت . نگاهش را از پنجره به بيرون انداخت. همه جا تاريك بود . خيابان خلوت و ساكت قد كشيده بود تا انتهاي پيچ خياباني كه به حرم امام رضا (ع) منتهي مي شد . تمامی خيابان سیاهپوش بود . پرچمهای عزا بر سر در خانه ها و مغازه ها نصب شده بود . معصومه بياد آورد كه فردا اربعين حسيني است . اشك در خانه نگاهش روئید . چشم به آسمان داد . هوا ابري و گرفته بود. آسمان تيره و قيرگون , بي حتي روزنه اي ازمهتاب . پس آن نور چه بود ؟ آيا معصومه خواب ديده بود ؟ آيا شفا يافتن او حقیقت داشت ؟ آيا آن بوي بهشتي كه به مشامش رسيده بود , عطر حضور امام (ع) بود ؟ آن صدا .....؟!
نه . خواب نبود . بيداربود . هشيار بود , و آن صدا را با گوشهاي خودش شنيده بود .
قفل در را گشود . در را باز كرد و از اتاق خارج شد . هيچ صدايي جز صداي سكوت شب بگوش نمي آمد . معصومه خودش را به شير آب رساند .وضو گرفت و به اتاق برگشت . سجاده را در وسط اتاق پهن كرد و به نماز قامت راست نمود .
- الله اكبر ....
تا صبح خواب به چشمانش نيامد . از درد خبري نبود . هر شب تا صبح چند بار از شدت درد به خود مي پيچيد و فرياد زنان از خواب بيدار مي شد . حتي علي اكبر هم از فريادهاي دردآلود او از خواب مي پريد و می پرسید:
- چي شده معصومه ؟
- تمام بدنم مي سوزه .
- تحمل كن معصومه . صبح دوباره به نزد دكتر خواهیم رفت .
- دكتر ديگه افاقه نمي كنه . دارم از درد مي ميرم .
- اين حرف را نزن معصومه . اميد داشته باش .
و او با هزاران اميد , شب پر درد را به صبح مي رساند , ولی از درمان خبري نبود .
اما اين صبح با همه صبح های دیگر فرق داشت . صبح , صبح امید بود . صبح نوید . صبح شفا .
علي اكبر كه از خواب بيدار شد , همه آنچه را كه شب قبل ديده بود , برايش تعريف كرد .
در نگاه مايوس وغمگين علي اكبر , نوري از شادي و اميد درخشيد .
علي اكبر از معصومه خواست تا براي آنکه بداند , خوابش تعبیری صادقانه داشته است یا نه ,
به نزد دكتر بروند .
اما معصومه , دلش قرص و اميدوار و محکم بود .او يكبار ديگر هم از درگاه امام(ع), با دستی پر از اميد برگشته بود . آن روزها , هفت سال از ازدواج او با علي اكبرمي گذشت , ولي آنها هنوز صاحب فرزندي نشده بودند . علي اكبر با همه علاقه اي كه به بچه داشت , به خاطر آنکه معصومه رنجی نبرد , چیزی نمی گفت و حتی معصومه را دلداري مي داد , كه بالاخره صاحب فرزند خواهند شد و جای نگرانی و تشویش نیست . اما زخم زبانها , و نگاههاي معني دار و پر كنايه اطرافيان , همچون نيشتری به جان معصومه مي نشست , و او را سخت رنج مي داد . علي اكبر تصميم گرفت براي گرفتن حاجتشان به مشهد بروند . اسباب سفر مهيا شد , و آندو راهي مشهدالرضا شدند . امام(ع) خيلي زود سفره عنايتش را در خانه علي اكبر و معصومه پهن كرد , و آنها پس از سالها انتظار , صاحب فرزند پسري شدند كه به نشانه قدرداني از عنايت آقا , او را محمدرضا , نام نهادند . چند ماهي از تولد محمد رضا نگذشته بود, كه خداوند در امتحان ديگري را به روي آنها گشود . دردي به جان معصومه افتاد , كه رمق و توان را از وي سلب کرد . دكترها تشخيص دادند كه غده اي سرطاني در وجود او ريشه دوانيده است و بي آنكه معصومه بفهمد به علي اكبرگفتند :
- اميدي به زنده ماندن وي نيست .
از آن روز به بعد , علي اكبر هر روز پژمرده تر و غمگينتر شد , و با حسرت و غم , ذره ذره آب شدن معصومه را , به تماشا نشست . بي آنكه از وي كاري ساخته باشد . اقوام و همسايه ها هرروز به ديدن معصومه مي آمدند , و براي شفايش دعا مي كردند و علي اكبر را تسلي مي دادند . اما علي اكبر خوب مي دانست كه معصومه به دردي مبتلا شده است , كه درماني ندارد . مگرآنكه معجزه الهي رخ نمايد .
اين معجزه درانتظارمعصومه بود .هميشه هراتفاقي , از يك نقطه آغاز مي شود , گاهي فقط يك جرقه لازم است تا شعله اتفاقي مهم روشن شود . اين جرقه را درزندگي معصومه يكي از اطرافيانش زد .
آن شخص شبي درخواب دیده بود كه معصومه به صورت كبوتري در آمده است و در حرم امام رضا (ع) پرواز مي كند . معصومه وقتی خواب وی را شنید , آهي بلند کشید و با خود گفت :
- چرا زودتر به فكرم نرسيده است ؟ چرا براي شفا خواهي به نزد امام هشتم (ع) نرفته ام ؟
ازاين بابت خودش را سرزنش كرد, و همانروز ماجراي خواب آن زن ,و تصميم خودش را براي سفر به مشهد , با علي اكبر در ميان گذاشت .
چند روز بعد , آنها در مشهد بودند ,و معصومه كنار پنجره فولاد دخيل بسته بود . دو روز به همين منوال گذشت , اما هيچ اتفاقي رخ نداد . نا اميدي مثل خوره به جان معصومه افتاد, اگر امام (ع) عنايتي نكند و او شفا نگيرد ، چه کند ؟ آيا سرنوشت براي او چنين رقم خورده كه با همين درد لاعلاج بميرد؟
روز سوم حالش به شدت بد شد. او را به بیمارستان منتقل كردند, و پس از بهبودی نسبی به مسافرخانه برگشت . همانشب در مسافرخانه , اتفاق عجيبی افتاد , و او آن رویای عجيب را ديد . رویایی که آرزو می کرد, کاش صادقانه و حقیقی باشد .
***
دكتر وقتي معصومه را معاينه كرد , هیچ نشانی از بیماری در وجود او ندید . شگفتي و ناباوري در چهره اش هويدا شد .
علي اكبر وقتی حالت تعجب دکتر را دید , جلو آمد و پرسيد :
- چي شده دكتر؟ اتفاقی افتاده ؟
دكتر با صدايي كه آشکارا مي لرزيد , گفت :
- باور نکردنی است . این غيرممكنه .
علي اكبر با شعف و شادمانی , خودش را در آغوش دكتر انداخت و فریاد زد :
- پس حقيقت داره دکتر ؟
دكتر آهي كشيد و گفت :
- فقط مي تونه يک معجزه رخ داده باشه . يک معجزه الهي .
علي اكبر در حاليكه از شادماني سر از پا نمي شناخت با صداي بلند گفت :
- آره دكتر , معجزه شده . معجزه شفا .معجزه عنايت آقا امام رضا (ع) .
دكتر برگه هاي معاينه جديد و قديم معصومه را به هم الصاق کرد و درحاليكه آنرا داخل پوشه اي مي گذاشت , گفت :
_ اين برگه ها بايد به عنوان سند باقي بمونه . يك سند تاريخي و ديني . يك سند كامل و واضح اعتقادي .
آنگاه رو برگرداند و با لبخندي پر از محبت , معصومه را مخاطب قرارداد و گفت :
_ به شما تبريك مي گم خانم . شما يكي از سعادتمندترين بيمارهاي روي زمين هستيد . من خوشحالم که سعادت درک این واقعیت را داشتم و با چشمان خودم , معجزه شفا را دیدم .
شادي درتمامي وجود معصومه ريشه دوانيد . تنها با لبخندي پر از محبت , پاسخ دكتر را داد . او خود را خوشبخت ترین زن روی زمین حس می کرد
نظرات شما عزیزان: